عشق ونفرت...

 

نه تو دروغگو نیستی

من حواسم پرت است!

گفته بودی دوستم داری بی اندازه

خوب که فکر می کنم

تازه می فهمم که “بی اندازه” یعنی چه!

+نوشته شده در جمعه 26 مهر 1392برچسب:,ساعت13:9توسط zahra | |

 

تهرانیه ﻣﻴﺎﺩ مشهد، ﺑﺎ یه مشهدی ﻣﻴﺮﻥ ﺩﺍﺧﻞ ﯾﻪ
ﺷﻴﺮﻳﻨﻲ ﻓﺮﻭﺷﯽ . ﺗـﻬـﺮﺍﻧـﯿـﻪ ﻣﻴﺒﻴﻨﻪ ﻫﻴﭽﻜﻲ ﺣﻮﺍﺳﺶ
ﻧﻴﺴﺖ ، ﺳﻪ ﺗﺎ ﺷﻴﺮﻳﻨﻲ ﻣﻴﺬﺍﺭﻩ ﺗﻮ ﺟﻴﺒﺶ ﻭُ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﻴﺮﻭﻥ . ﺑﻪ
ﺩﻭﺳﺖ مشهدیش ﻣﻴﮕﻪ : ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ . ﺍﻳﻨﻪ کلک ﺗﻬﺮﺍﻧﻲ !
مشهدیه ﻣﻴﮕﻪ : ﭘﺲ ﺑﺮﻳﻢ ﻣﻨﻢ ﻳﻪ ﭼﺸﻤﻪ ﺍَﺯ ﻫُـﻨـﺮ ﺑـﭽّـﻪ
ﻫﺎﯼ مشهد رو ﻧﺸﻮﻧﺖ ﺑﺪﻡ . ﻣﯿﮕﻪ ﺑﺎﺷﻪ . ﺑﺮﻣﻴﮕﺮﺩﻥ ﺷﻴﺮﻳﻨﻲ
ﻓﺮﻭﺷﻲ ، ﻣﻴﮕﻪ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺷﻴﺮﻳﻨﻲ ﺑﺪﻩ ﻣﻴﺨﻮﺍﻡ ﻭﺍﺳﺖ ﺟﺎﺩﻭ
ﻛﻨﻢ ! ﺷﻴﺮﻳﻨﻲ ﻓﺮﻭﺷﻴﻪ ﻫﻢ ﺍَﻭﻟﻴﺸﻮ ﻣﻴﺪﻩ ، مشهدیه
ﻣﻴﺨﻮﺭﻩ ، ﺩﻭﻣﻴﺸﻮ ﻣﻴﺪﻩ ﻣﻴﺨﻮﺭﻩ ، ﺳﻮﻣﻴﺶ ﻫﻢ ﻣﻴﺨﻮﺭﻩ ...
ﺷﻴﺮﻳﻨﻲ ﻓﺮﻭﺷﻴﻪ ﻣﻴﮕﻪ : ﭘﺲ ﻛﻮ ﺟﺎﺩﻭﺵ ؟ ﻣﻴﮕﻪ ﺗﻮ ﺟﻴﺐ تهرانیه رو نگاه کن 3تاش اونجاست!

+نوشته شده در جمعه 26 مهر 1392برچسب:,ساعت12:59توسط zahra | |

 من زن هستم و تو مرد

اما..

نگران نباش به کسی نخواهم گفت؛

ساختی و تحمل کردم، که در پس مشکلات و دردهایی که تو برایم

 

در پس نامردی و نامهربانی که دیدم و دم نزدم

در پس بی معرفتی هایی که دیدم و معرفت به خرج دادم...

 

در پس خیانت های که دیدم و سکوت کردم ...

من *مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد  * تر

بودم.. نه تو


+نوشته شده در پنج شنبه 25 مهر 1392برچسب:,ساعت13:31توسط zahra | |

 

+نوشته شده در چهار شنبه 24 مهر 1392برچسب:,ساعت17:9توسط zahra | |

 رفت.....

 وحتی نپرسید چه میخواهی؟

شایدترسیدبگویم...

بامن بمان

+نوشته شده در چهار شنبه 24 مهر 1392برچسب:,ساعت17:9توسط zahra | |

 بفهـــــــم لعنتے !

 

 

 

 

 

 

 
دارد نــــاز « تـــــــــــــــــــــو » را مےڪشد . . 
 
 
.
مردیـ ڪـہ از "غــــــُـــــــــرور"
خورشـــــید هم بـہ گـرد پایش نمےرسد

+نوشته شده در سه شنبه 23 مهر 1392برچسب:,ساعت23:15توسط zahra | |

 

 

 ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﺁﺗﺶ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺁﻗﺎ ﺗﻮﯼ ﺍﻧﺒﺎﺭﯼ ﺧﻮﻧﻪ ی ﻣﺎ ﯾﻪ

ﻣﺎﺭ ﻫﺴﺖ .
ﻣﻦ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻡ
ﻫﯿﭽﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺪﺑﺨﺘﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﻮ ﺯﯾﺮ ﻭ ﺭﻭ ﮐﺮﺩﻥ
ﻭﺳﺎﯾﻠﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﺁﺧﺮ ﺳﺮ ﻫﯿﭽﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩﻥ ﻭ ﺭﻓﺘﻦ ....
ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻢ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ ﻣﺎﺭ ﺩﯾﺪﯼ ؟
ﻣﯿﮕﻪ : ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺟﻮﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﻧﺒﺎﺭﯼ ﺭﻭ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻨﻢ
ﺩﺳﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻡ
ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ<img src=">


 

+نوشته شده در یک شنبه 21 مهر 1392برچسب:,ساعت15:54توسط zahra | |

 

 

 

 یه مدتی بود با بابابزرگم که صحبت میکردیم دیوار رو نگاه میکرد ، جواب نمیداد!! واسه همین بردیمش تست شنوایی! خیلی هم اصرار داشت که نه من مشکلی ندارم!!!!! دکتر ازش خواست وارد یه اتاقکی بشه و هر چی پرستار میگه رو تکرار کنه:

پرستار: خیار
بابابزرگم : چنار <img src=">
پرستار : بشقاب
بابابزرگم: هشدار <img src=">
پرستار: تاکسی
بابابزرگم: لاستیک <img src=">
در همون لحظه بود که گوشی پرستاره زنگ زد و پرستاره برداشت گفت: الو سلام عزیزم خوبی؟؟؟
بابابزرگم: قربونت برم مرسی شما خوبی؟
پرستاره <img src=">
گراهام بل <img src=">
بابابزرگ <img src=">


+نوشته شده در یک شنبه 21 مهر 1392برچسب:,ساعت15:51توسط zahra | |

 

 

 

 یه مدتی بود با بابابزرگم که صحبت میکردیم دیوار رو نگاه میکرد ، جواب نمیداد!! واسه همین بردیمش تست شنوایی! خیلی هم اصرار داشت که نه من مشکلی ندارم!!!!! دکتر ازش خواست وارد یه اتاقکی بشه و هر چی پرستار میگه رو تکرار کنه:

پرستار: خیار
بابابزرگم : چنار <img src=">
پرستار : بشقاب
بابابزرگم: هشدار <img src=">
پرستار: تاکسی
بابابزرگم: لاستیک <img src=">
در همون لحظه بود که گوشی پرستاره زنگ زد و پرستاره برداشت گفت: الو سلام عزیزم خوبی؟؟؟
بابابزرگم: قربونت برم مرسی شما خوبی؟
پرستاره <img src=">
گراهام بل <img src=">
بابابزرگ <img src=">


 


+نوشته شده در یک شنبه 21 مهر 1392برچسب:,ساعت15:51توسط zahra | |

 نميدونم چه حكمتيه هر وقت تصميم ميگيرم خودمو به خواب بزنم همه جاى بدنم خارش ميگيره ، حتى يه جاهايى كه قبلا كشفشون نكرده بودم

+نوشته شده در یک شنبه 21 مهر 1392برچسب:,ساعت15:49توسط zahra | |