عشق ونفرت...

پيرمرده به زنش ميگه بيا يادِ قديما کنيم،من تو پارک باهات قرار ميزارم تو پاشو بيا...!!! پيرِ

 مردِ ميره تو پارک ميشينه يکي دوساعت طول ميکشه زنش نمياد،نگران ميشه ميره خونه

ميبينه زنش نشسته تو خونه داره گريه ميکنه..!ميگه :چي شده.!؟ زنش ميگه بابام نذاشت

بيام...!!!

+نوشته شده در شنبه 5 اسفند 1391برچسب:,ساعت20:24توسط zahra | |

پسرزنگ زدبه دوس دخترش،گفت دیگه تموم شد...

دختر: به همین زودی عوضی؟؟؟ میدونستم اینقدر پستی. واسه همین با 3تااز دوستات بودم...

پسر: ولی..............من امتحاناموگفتم...!!!!

دختر: ببخشید، گوه خوردم!!

پسر: ببند..................

 

+نوشته شده در شنبه 5 اسفند 1391برچسب:,ساعت20:18توسط zahra | |

زمان مکالمات تلفنی

پسر به پسر = ۰۰:۰۰:۵۹

مادر به پسر = ۰۰:۱۰:۳۰

پدر به پسر = ۰۰:۰۲:۳۶

پسر به دختر = ۰۱:۱۵:۰۱

دختر به دختر = ۰۰:۲۹:۵۹

دختر به پسر = ۰۰:۰۰:۰۵

+نوشته شده در شنبه 5 اسفند 1391برچسب:,ساعت20:15توسط zahra | |

عجب دنيايي!!!

 

دختر :شنيدم داري ازدواج مي کني .. مبارکه.. خوشحال شدم شنيدم..


پسر :مرسي..انشااله قسمت شما..


دختر:مي تونم براي آخرين بار يه چيزي ازت بخوام؟


پسر:چي مي خواي؟


دختر:اگه يه روز صاحب يه دختر شدي مي شه اسم منو بذاري روش؟


پسر:چرا؟مي خواي هر موقع که نگاش مي کنم ..صداش مي کنم درد بکشم؟؟


دختر:نه..آخه دخترا عاشق باباهاشون مي شن..مي خوام بفهمي چقدر عاشقت
بو

دم ?

+نوشته شده در شنبه 5 اسفند 1391برچسب:,ساعت20:12توسط zahra | |

تکیه اش بر دیوار و با تنهاییش سر می کرد، دلش خیلی گرفته بود و تنهایی امانش نمیداد.

طاقتش تمام شد و شروع به بد گفتن از خدا کرد، آنقدر گله کرد و بد گفت که خستگی وجودش را فرا گرفت

انگار باید در تنهایی خود می سوخت و می ساخت. سر بر زانوهایش گذاشت و دل به تنهاییش سپرد.

احساس اینکه هیچکس دردش را نمی فهمد سخت آزارش می داد و در ذهنش حرفهایش را مرور می کرد

در میان این افکار، ناگهان! گرمی دستانی را بر شانه هایش حس کرد که با لطافت و مهربانی صدایش می زد:

ای عزیزترینم از چه دردمندی؟ و از چه دلت گرفته ؟!

مهربانم بگو، هر آنچه را که بر دلت سنگینی می کند بگو..

صدایش خیلی آشنا بود گویی که بارها این صدا را شنیده است، نگاهش را به نگاهش گره زد، باورش نمی شد، انگار تمام عمر در کنارش بود و تمام عمر، او بود که دردهایش را تسکین میداد..

بغض امانش را بریده بود، دگر طاقت نیاورد، سر بر شانه هایش انداخت و تا می توانست گریه کرد و در آغوش گرمش آرام گرفت.

گذشت...

انگار زندگی جدیدی را آغاز کرده و دوباره امید و نشاط در زندگیش جاری شده.

زندگی را آغاز کرد و فراموش کرد آنکه را که همیشه فراموش می کرد.

و خدا در حالی که خیسی اشکها را بر شانه هایش حس می کرد همچنان به او لبخند میزد.

 


 

 

 

+نوشته شده در پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:,ساعت22:47توسط zahra | |

عشق یعنی وقتی حتی از دستش ناراحتی هم هواشو داشته باشی

 

آخییییییییییی!!یادبگیرین...

+نوشته شده در پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:,ساعت22:39توسط zahra | |

خدایا!خورشیدرا به من قرض میدهی؟ازتوکه پنهان نیست،سرزمین خیالم سالهاست یخ بسته است...

 

 جمله ها بسیارزیباهستند.ازدست ندید......

 

برید ادامه ی مطلب


ادامه مطلب

+نوشته شده در پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:,ساعت14:58توسط zahra | |

 

برای آنانی که می خواهند زندگی خود را صد در صد بسازند

حتما حتما برید ادامه ی مطلب...........


ادامه مطلب

+نوشته شده در سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:,ساعت21:37توسط zahra | |